سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نغمه ی امید
 
قالب وبلاگ

ولیعهدی که آرزوی پادشاهی را به گور برد

 

هنوز 8 ماه از مرگ "سلطان بن عبد العزیز"، ولی عهد سابق عربستان سعودی نگذشته که "نایف بن عبدالعزیز" یکی از 7 عضو باقی مانده از خانواده سدیری نیز از دنیا رفت و رویای وی برای رسیدن به قدرت محقق نشد.

به گزارش مشرق به نقل از فارس، نایف بن عبدالعزیز دومین ولی‌عهد عبدالله بن عبدالعزیز شاه سعودی و وزیر کشور عربستان سعودی امروز در ژنو مُرد.

بنابراین نایف دومین ولی‌عهد برادر بزرگ خود است که طی 8 ماه گذشته قدرت را زودتر از شاه سعودی ترک کرد.

نایف بن عبدالعزیز 79 ساله برادر ملک عبدالله اکتبر گذشته در پی مرگ دیگر برادر خود سلطان بن عبدالعزیز در آمریکا ولی‌عهد برادر بزرگ‌تر خود شد.

وحالا

 

شاه سعودی هم به" آی.سی.یو" منتقل شد.

منابع خبری گزارش دادند که پادشاه 89 ساله سعودی پس از انتقال به بیمارستان در بخش مراقبت‌های ویژه بستری شده است.
به گزارش مانیتورینگ فارس، شبکه پرس تی وی خبر داد که ملک عبدالله بن عبدالعزیز یک روز پس از تدفین برادرش به "آی سی یو" منتقل شده است.

ملک عبدالله پادشاه عربستان که دیروز در مراسم تدوین ولی‌عهد حضور یافته بود چندان حال خوشی نداشت.
تصاویری که از شبکه‌های تلویزنی از وی پخش شد، نشان دهنده این بود که وی نیز وضعیت چندان مساعدی ندارد و درحالی که روی صندلی نشسته بود بدون حرکت تنها نظاره گر تشییع دومین ولی‌عهدش بود. وی حتی به نظر می رسید افرادی را که از نزدیک با وی سلام و احوال پرسی می کردند، نمی‌شناسد.
پیش از این برخی منابع خبری گزارش داده بودند که "عبد الله بن عبد العزیز"، پادشاه عربستان به بیماری آلزایمر دچار شده، به گونه‌ای که اصلا نمی‌داند در اطرافش چه می‌گذرد.


[ سه شنبه 91/3/30 ] [ 9:0 عصر ] [ کمیل ]

امام کاظم علیه السلام و سخن گفتن به زبان فارسی :


ابوبصیر از امام موسی بن جعفر علیه السلام پرسید:"امام با چه نشانه‌هایی شناخته می‌شود؟"


فرمود:"امام راستین صفاتی دارد که اولین و مهم‌ترین آن این است که امام قبلی معرفی‌اش کرده باشد. همان گونه که رسول خدا علی بن ابیطالب علیه السلام را معرفی کرد، هر امامی نیز باید امام پس از خود را معرفی نماید. نشانه‌ی دیگر آن است که هر چه از او می‌پرسند، جواب بدهد و از هیچ چیز بی‌خبر نباشد. نشانه‌ی دیگر اینکه هرگز در دفاع از حق سکوت نکند، از حوادث آینده خبر بدهد و به همه‌ی زبان‌ها سخن بگوید."


سپس فرمود:"هم اکنون نشانه‌ای به تو می‌نمایم که قلبت مطمئن شود."
در همین حال مردی خراسانی وارد شد و شروع کرد به عربی سخن گفتن، اما امام پاسخش را به فارسی داد. مرد خراسانی گفت:" من خیال می‌کردم فارسی متوجه نمی‌شوید."


امام فرمود:"سبحان الله! اگر نتوانم جوابت را به زبان خودت بدهم، پس چه فضیلتی بر تو دارم؟" سپس فرمود:"امام کسی است که سخن هیچ فردی بر او پوشیده نیست. او کلام هر شخص و هر موجود زنده ای را می فهمد. امام با این نشانه‌ها شناخته می‌شود و اگر اینها را نداشته باشد، امام نیست."

(بحار الانوار، ج 48، ص 47 از قرب الاسناد)

 


[ شنبه 91/3/27 ] [ 8:0 صبح ] [ کمیل ]

شیخ انصاری با وجود آن همه وجوهات که از 40 میلیون شیعه نزدش می‌آوردند، مانند فقرا زندگی می‌کرد، حتی اموالی که به عنوان هدایا خدمتش داده می‌شد را بین طلاب و مستمندان قسمت می‌کرد و مقداری از آن را هم برای آزادی زائرانی که در راه مشهد اسیر ترکمان می‌شدند، ارسال می‌کرد.

 

یکی از شاگردان شیخ انصاری در خواب شیطان را می‌بیند که به او می‌گوید: روز گذشته یکی از طناب‌های محکم را به گردن شیخ انصاری انداختم و او را از اتاقش تا وسط کوچه کشیدم...

شیخ مرتضی انصاری در سال 1214 قمری به دنیا آمد و پس از طی مراحل تحصیل، سال‌ها بر کرسی تدریس تکیه زد و شاگردانی محقق و مجتهد در مکتبش پرورش یافتند؛ همه فقها و مراجع بعد از ایشان، بی‌واسطه یا با واسطه، خوشه‌چین محضر پرفیضش بودند.

دو کتاب گرانسنگ وی، مکاسب و فرائد، سال‌هاست که محور تدریس در حوزه‌های علمیه است، سال‌های متمادی زمام مرجعیت و رهبری جهان تشیع به دست با کفایت شیخ مرتضی انصاری اداره شد. این فقیه عالی‌قدر سرانجام در سال 1281 قمری به سوی حق شتافت و در جوار ضریح سالار شهیدان، حسین بن علی علیه‌السلام، به خاک سپرده شد.

همگام با فقیران

شیخ انصاری با وجود آن همه وجوهات که از 40 میلیون شیعه نزدش می‌آوردند، مانند فقرا زندگی می‌کرد، حتی اموالی که به عنوان هدایا خدمتش داده می‌شد را بین طلاب و مستمندان قسمت می‌کرد و مقداری از آن را هم برای آزادی زائرانی که در راه مشهد اسیر ترکمان می‌شدند، ارسال می‌کرد.

چه هنری؟

استاد شهید مرتضی مطهری درباره دقت شیخ انصاری در مصرف بیت‌المال می‌نویسد: «شیخ انصاری آن مردی که مرجع کل فی الکل شیعه می‌شود، آن روزی که می‌میرد،‌ با آن ساعتی که به صورت یک طلبه فقیر دزفولی وارد نجف شده است، فرقی نکرده است. وقتی که خانه او را نگاه می‌کنند، می‌ببینند، مثل فقیرترین مردم زندگی می‌کند. یک نفر به ایشان می‌گوید: آقا! خیلی هنر می‌کنید که این همه وجوه به دست شما می‌رسد، هیچ تصرفی در آنها نمی‌کنید.

می‌فرماید: چه هنری کرده‌ام؟ عرض می‌کند: چه هنری از این بالاتر؟!

می‌فرماید: «حداکثر کار من، کار خرک‌چی‌های کاشان است که تا اصفهان می‌روند و برمی‌گردند، خرک‌چی‌های کاشان را که پول به آنها می‌دهند که بروند از اصفهان کالا بخرند و کاشان بیاورند، آیا دیده‌اید که به مال مردم، خیانت کنند؟ آنها امین هستند و حق ندارند.

شیخ و شاهزاده

آن روز دختر ناصر‌الدین شاه، برای دیدار شیخ انصاری، وارد منزل وی در نجف اشرف شد، کمی سرگین که به جای ذغال در منقل مشتعل بود، سفره حصیری آویزان به دیوار و پیه‌سوز سفالی که اتاق را نیمه روشن کرده بود، توجهش را جلب کرد، شاهزاده وقتی وضع اتاق را دید، نتوانست احساس خویش را پنهان کند، از این روز گفت: اگر مجتهد این است، پس حاج ملا علی کنی چه می‌گوید؟ هنوز سخنش تمام نشده بود که شیخ انصاری از جا برخاست و با ناراحتی فرمود: «چه گفتی؟ این کلام کفرآمیز چه بود؟ بدان که خود را جهنمی کردی، برخیز و از نزد من دور شو، حتی یک لحظه هم در اینجا نمان، زیرا می‌ترسم عقوبت تو، مرا هم بگیرد ...»

شاهزاده از تهدیدات شیخ به گریه افتاد و گفت: آقا توبه کردم، نفهمیدم، مرا عفو کنید، شیخ خطایش را بخشید و فرمود: «تو کجا و اظهار نظر درباره ملا علی کنی کجا؟! او حق دارد و باید آن طور زندگی کند، زیرا در مقابل پدر تو باید به همان گونه زندگی کرد، ولی من در میان طلاب و مستمندان هستم؛ باید وضعم و امور زندگیم همانند همین انسان‌ها باشد»

جهیزیه دختر شیخ

سبط الشیخ نوه دختری شیخ انصاری نقل می‌کند: مرحوم شیخ دخترش را شوهر داده بود و طبق معمول بین عقد و عروسی فاصله‌ای می‌افتد، خانواده ایشان به خدمت شیخ رسید عرض کردند: آقا امشب شب عروسی دختر شماست دستوری دهید همراه دختر چه بفرستیم؟ شیخ فرمود: یک سبد خرما! خانم آشفت و گفت: شب عروسی است و مردم همراه دخترانشان چیزهای گرانبها می‌فرستند، من چگونه دخترم را با دست خالی بفرستم؟!

شیخ در گنجه‌ای (کمدی) را که کنارش بود، به روی خانم گشود، خانم شیخ دید از پایین تا بالای گنجه کیسه‌های پول روی هم چیده شده است، شیخ فرمود: آن مقدار که من می‌توانم در حضور پیامبر خدا جواب بدهم، همین سبد خرماست، شما هم هر چه می‌توانید جواب بدهید بردارید.»

خانم عرض کرد: شما که شیخ انصاری هستید و نمی‌توانید جواب دهید، من چگونه می‌توانم جواب دهم؟!

فروش فرش

زمانی حدود بیست هزار تومان نزد شیخ آوردند، شیخ مشغول تقسیم آن شد، شخصی آمد و درخواست چهار تومان طلب خود را از شیخ کرد و گفت فلان وقت گندم برایتان آورده‌ام و مبلغ آن را نداده‌اید، شیخ فرمود: چند روز مهلت بده،‌ آن مرد قبول کرد و رفت، یکی از علما پرسید: استاد، این مقدار اموال در دست شماست، چرا طلب مرد کاسب را ندادید؟

شیخ پاسخ داد: اینها مال فقراست، ربطی به من ندارد، از مال خود چیزی ندارم که بدهم، قصد دارم این فرش را بفروشم و ادای دین خود کنم به این لحاظ مهلت خواستم.

نان و تره

دختر شیخ می‌گفت: در روزگار کودکی که به مکتب می‌رفتم، رسم بود بعضی از روزها ناهار دانش‌آموزان را به مکتب می‌آوردند و دسته جمعی با خانم معلم غذا می‌خوردیم.

روزی به مادر گفتم: از منزل ... (نام چند نفر از علما) سینی‌های غذا که در آن چند نوع از طعام یافت می‌شود، به مکتب می‌آورند؛ ولی شما همیشه برایم نان و قدری تره می‌فرستید، طوری که من شرمنده می‌شوم.

شیخ تا کلام مرا فهمید، با حالت تغییر فرمودند: دفعه بعد نان تنها برای او بفرستید تا نان و تره به دهنش خوش آید!

دارایی شیخ هنگام وفات، معادل با هفده تومان پول ایرانی بود که همان مقدار هم بدهکار بود، حتی بازماندگانش توان تهیه لوازم معمولی اقامه عزا را نداشتند.

اعتراض مادر شیخ

روزی مادر شیخ زبان به اعتراض گشود و گفت: با این همه وجوهاتی که شیعیان از اطراف نزد شما می‌آورند، چرا برادرت منصور را کمتر رعایت می‌کنی و به او مخارج مکفی نمی‌دهی؟

شیخ بی‌درنگ کلید اطاقی را که وجوه شرعیه در آنجا بود، در آورد و گفت: «هر قدر صلاح می‌دانی به فرزندت بده، ولی در روز واپسین هم با خودت باشد، مادر از این کار امتناع ورزید و گفت: هیچ گاه برای رفاه چند روزه فرزندم، خود را در قیامت گرفتار نخواهم کرد.

چادر شب

همسر شیخ انصاری خواهش کرد؛ تا چادر شبی برای پوشاندن رختخواب‌های منزل خریداری کند. شیخ به این کار، تن نداد، همسرش که از مشخص بودن رختخواب‌ها در گوشه اطاق، در برابر دوستان، ناراحت بود پس از مأیوس شدن از جلب موافقت شیخ در خرید گوشت صرفه‌جویی کرد، او به جای سه سیر، تا مدتی دو سیر و نیم گوشت خرید کرد و از راه ذخیره پول نیم سیر گوشت، چادر شبی خرید.

شیخ وقتی چادر شب را در منزل دید و به نحوه خرید آن پی برد، با ناراحتی گفت: «ای وای که تا به حال مقداری از وجوه بیت‌المال بی جهت مصرف شد، خیال می‌کردم، سه سیر گوشت حداقلی است که ما می‌توانیم با آن زندگی کنیم»، آن‌گاه دستور داد تا چادر شب را پس بدهند، از آن پس به جای سه سیر گوشت دو سیر و نیم خریداری کنند.

وجوه شرعی در نظر شیخ

در دوران مرجعیت شیخ انصاری هنگامی که سیل حقوق شرعی از اطراف جهان تشیع به سوی او سرازیر بود، خانواده‌اش در وضع سختی به سر می‌بردند، آنان از نظر اقتصادی در تنگنا بودند، زیرا شیخ برای هزینه منزل، مبلغ بسیار ناچیزی اختصاص داده بود.

خانواده شیخ پیش یکی از علما که نزد شیخ از احترام و منزلتی برخوردار بود، از کمی مقرری خود شکایت کردند و از او خواستند تا در این باره، با شیخ گفتگو کند، شاید اندکی بر مقرری افزوده شود.

آن عالم بزرگوار خدمت شیخ آمد و خواسته خانواده را باز گفت، شیخ که به سخنان وی، کاملاً گوش می‌داد، هیچ پاسخی نداد. روز بعد، وقتی شیخ انصاری به منزل آمد، به همسرش فرمود: وقتی لباس‌های مرا می‌شورید، پساب آنها را نگه‌دار و دور مریز، همسر شیخ نیز چنین کرد.

استاد اعظم فرمود: آب را بیاور، وقتی حاضر شد رو به همسر کرد و فرمود: بنوش!

- بنوشم؟! این چه دستوری است؟ هیچ عاقل چنین کاری نمی‌کند!

-این مال‌هایی که نزد من است، در نظرم مانند همین آب چرکین است، همان‌گونه که تو نمی‌توانی از این آب بنوشی؛ من هم حق ندارم و برایم جایز نیست، بیش از آنچه اکنون می‌دهم، به شما بپردازم، زیرا این اموال، حقوق فقراست، در مقابل آن شما و سایر مستمندان در نظرم برابرید.

دام‌های شیطان

یکی از شاگردان شیخ انصاری(ره) می‌گوید: «زمانی که در نجف اشرف و نزد شیخ انصاری به تحصیل مشغول بودم، شبی شیطان را در خواب دیدم که طناب‌های متعددی در دست داشت، پرسیدم: این بندها برای چیست؟ پاسخ داد: اینها را به گردن مردم می‌اندازم و آنها را به سمت خویش می‌کشم و به دام می‌اندازم، روز گذشته یکی از طناب‌های محکم را، به گردن شیخ مرتضی انصاری انداختم و او را از اتاقش تا وسط کوچه کشیدم، ولی افسوس که علی‌رغم زحمات زیادم، شیخ از قید رها شد و برگشت.

وقتی از خواب بیدار شدم، در تعبیر آن به فکر فرو رفتم. پیش خود گفتم: خوب است از خود شیخ بپرسم؛ از این رو، به حضور ایشان شرفیاب شده، خواب خود را برایش باز گفتم.

شیخ فرمود: شیطان راست گفته است؛ زیرا آن ملعون می‌خواست مرا فریب دهد که به لطف خدا از دامش گریختم.

دیروز، من پول نداشتم، اتفاقاً چیزی در منزل لازم داشتیم، با خود گفتم: یک ریال از مال امام زمان (عج) نزدم موجود است و هنوز وقت مصرفش نرسیده است، به عنوان قرض بر می‌دارم و روزهای بعد ادا خواهم کرد.

به گزارش فارس،یک ریال برداشته از منزل خارج شدم، همین که خواستم پول را خرج کنم، با خود گفتم: از کجا که من بتوانم این قرض را ادا کنم؟ و در همین اندیشه و تردید بودم که تصمیم خود را گرفتم، چیزی نخریدم و به خانه برگشتم، پول را سر جای خود گذاشتم. 
 

 

 


[ پنج شنبه 91/3/25 ] [ 6:0 عصر ] [ کمیل ]
شهروندان شهر استانبول ترکیه جنایت نیروهای آل سعود و آل خلیفه علیه ملت بی دفاع بحرین را محکوم کردند.

به گزارش رحماء شهروندان ترکیه در شهر استانبول با صدای بلند از ملت بحرین حمایت و سرکوب و شکنجه این ملت را محکوم کردند. این تظاهرات را شماری از گروه های جامعه مدنی وابسته به طایفه جعفری برنامه ریزی کردند. تظاهرکنندگان در یکی از خیابان های اصلی استانبول تجمع کردند و با در دست داشتن پلاکاردهایی رنج و آلام ملت بحرین را نشان دادند. تظاهرکنندگان همچنین پرچم حزب الله و تصاویر آیت الله علی خامنه ای رهبر معظم انقلاب اسلامی ایران را در دست داشتند. تظاهرکنندگان شعارهایی علیه دخالت های عربستان سعودی در بحرین سر دادند.

ضیاء یلماز رئیس کمیته برگزار کننده این تظاهرات گفت: ملت بحرین با ظلم دوجانبه نیروهای آل خلیفه و آل سعود روبرو است که شدیدترین نوع شکنجه را علیه غیرنظامیان بحرینی اعمال می کنند.

یک تظاهرکننده افزود: می خواهیم صدای خود را به کسانی که نمی خواهند حرف حق را بشنوند برسانیم و بگوییم" کشتار مسلمانان بیگناه در بحرین کافی است".

یکی از زنان تظاهرکننده تصریح کرد: من یک زن مسلمان ترکیه هستیم از همه می خواهیم برای توقف خونریزی در بحرین دخالت کنند چرا که ملت بحرین مانند ما مسلمان هستند.

تظاهرکننده زن دیگر گفت: ما به خواهران خود در بحرین می گوییم که از شما حمایت می کنیم و شما را در رویارویی با ستمگران تنها نمی گذاریم.

خبرنگار این شبکه افزود: تظاهرکنندگان در برابر کنسولگری عربستان سعودی در استانبول که تحت نظارت شدید امنیتی قرار داشت، خواهان عقب نشینی فوری نیروهای سپر جزیره از بحرین شدند. این تظاهرات فریادی علیه سکوت رسانه ها و معیارهای دوگانه کشورهای غربی درباره اوضاع بحرین بوده است.

یک شهروند ترک گفت: در بحرین، اداهای دروغین حامیان حقوق بشر و دموکراسی روشن شد. کشتار بیگناهان در بحرین برای این مدعیان مساله طبیعی است و حتی آن را محکوم نیز نمی کنند.

شهروند دیگر افزود: همه رسانه هایی را که با سکوت و سانسور در کشتار ملت بحرین مشارکت دارند، محکوم می کنیم و از دولت ترکیه می خواهیم اقداماتی را درباره بحرین اتخاذ کند.


[ چهارشنبه 91/3/3 ] [ 6:0 عصر ] [ کمیل ]

نگاهی به دلاوریهای رزمندگان اسلام درفتح خونین شهر

فتح خرمشهر اوج رشادت و شهادت طلبی رزمندگان اسلام بود

 

خاطرات سربازی که تابلوی فتح خرمشهر را نوشت/ چرا نوشته‌ای جمعیت 36 میلیون نفر؟
شهید بهروز مرادی» یکی از همین جوانان بود که با افتادن اولین آجر از دیوارهای خرمشهر سنگینی اسلحه را روی شانه‌اش احساس کرد و دستان خوش‌تراش‌اش تا آزادی خرمشهر و از آنجا تا کربلای پنج آن را زمین نگذاشت. آنچه خواهید خواند گوشه‌ای است از خاطرات این شهید بزرگوار از روزهای دفاع مقدس که می‌نویسد:

 

 

28 فروردین 1361

 

ساعت هشت صبح از شوش به طرف سایت چهار دزفول حرکت کردیم و بعد از بازدید از سایت که منهدم شده بود به دزفول برگشتیم. منطقه سایت در حمله فتح‌المبین از دشمن باز پس گرفته شده بود.

 

ساعت 10 صبح از پل نادری کرخه عبور کرده به رودخانه دزفول رفتیم. نماز جماعت را زیر پل دزفول بر پا کردیم. ناهار را هم مهمان سپاه دزفول شدیم. ساعت دو از دزفول به طرف اندیمشک حرکت کردیم؛ مقصد ما عین‌خوش بود که تازه آزاد شده بود. از جاده «دهلران» گذشته ساعت 3:30 وارد دشت عباس شدیم؛ تعداد زیادی از تانک‌های دشمن سوخته بود. ساعت 3:45 به پادگان عین خوش رسیدیم که نیروهای اسلام به تازگی در آن مستقر شده بودند؛ کمی جلو‌تر رفتیم.

 

یک سرباز که با ما سوار مینی‌بوس شده بود؛ می‌گفت: «نترسین! عراقی‌ها نمی‌زنن. اگه بزنن، بچه‌ها می‌رن توپ‌هاشونو غنیمت می‌گیرن!»

 

کنار جاده سمت راست روستای کوچکی بود خالی از سکنه، که در آن لاشه چند خودرو عراقی به چشم می‌خورد. از پل که گذشتیم به دو راهی‌ای رسیدیم؛ مستقیم ادامه دادیم. ساعت 3:55 هنوز با خاکریز اول 300 متر فاصله داشتیم، که یک گلوله دشمن جلو ما منفجر شد؛ همه ترسیدند و از جلو رفتن منصرف شدند. بنابراین راننده سر و ته کرد. ساعت 14:30 به «امامزاده عباس» برگشتیم.

 

امامزاده عباس ویران شده بود، اما مقبره‌های آن سالم بودند. میله‌هایی بود که حافظ مقبره بود و به رنگ سبز که سقف آن ضربه خورده بود. آن طرف‌تر امامزاده، سه تانک خودی در مقابل سه تانک عراقی منهدم شده بودند. خانه‌های اطراف امامزاده خالی بود و زخم‌ گلوله‌ها بر پیکر آن مشهود، زیارت کردیم عده‌ای از عرب‌ها محلی به زیارت آمده بودند. بوسه‌های آن‌ها بر مقبره امامزاده عباس تماشایی بود، و من ناخودآگاه گفتم: «فصل بازگشت آوارگان است.» ساعت 5:35 برگشتیم.

 

در بازگشت، نزدیک پل نادری از خاکریز اول عراقی‌ها دیدن کردیم که صبح دو فروردین شصت و یک آزاد شده بود. داخل سنگرهای عراقی‌ها همه چیز بود! موش، کک، شپش، هزار پا و کرم.

 

شب در سپاه، شام خوردیم و به شوش برگشتیم. شب را در شوش خوابیدیم.

 

صبح ساعت هفت از شوش آمدیم سر جاده اهواز - اندیمشک. تعدادی توپ‌های کششی سنگین از لشکر 21 حمزه در حال حرکت به طرف جبهه آبادان بود.

 

ساعت 35:7 از پل نادری عبور کردیم. عده‌ای از نیرو‌ها به طرف جبهه، پیاده در حال حرکت بودند؛ آن‌ها سربازان امام زمان (عج) بودند. پشت سر آن‌ها عده‌ای بچه مدرسه‌ای دزفول، برای بازدید از جبهه در داخل دو دستگاه مینی‌بوس بودند.

 

ساعت 50:8 صبح به یک میدان مین رسیدیم که جلو خاکریز عراقی‌ها بود. عده‌ای از ارتشی‌ها داشتند مین‌ها را خنثی می‌کردند. فیلم‌بردار صدا و سیمای رشت که همراه ما بود از آن فیلم گرفت. این منطقه نامش «سرخه» بود که در غرب «کرخه» واقع شده بود. خداوند به ما رحم کرد؛ یک مین زیر پای سربازی به نام «اسماعیل سهرابی» بود که خداوند کمک کرد و چیزی شبیه به معجزه برای ما اتفاق افتاد وگرنه پای هر دوی ما قطع می‌شد.

 

ساعت چهار به سایت چهار رسیدیم. آن را دور زدیم؛ هدف ما چنانه و دو سایت بود.

 

به تپه 1020 رسیدیم و به سمت چپ رفتیم. ساعت 9:40 صبح به چنانه رسیدیم. یک روستا بود که در آن تیپ 17 قم مستقر بود. به مقر قمی‌ها رفتیم. یک مرد ترک زبان به ما خوش‌آمد گفت و از دلاوری‌های رزمندگان برای فتح تنگه رقابیه سخن راند؛ از جهاد گفت که غوغا کرده است. ساعت 11 صبح به طرف «رقابیه» حرکت کردیم. جاده خراب بود. برگشتیم و به طرف اهواز راه افتادیم. غروب به سپاه خرمشهر رسیدیم.

 

 

30 فروردین 1361

 

دیشب در مسیر جاده اهواز شادگان، نیروهایی را دیدم که برای فتح خرمشهر آمده بودند؛ مثل اینکه به یاری خدا، فتح خرمشهر نزدیک است. داشتم تابلوهای فتح خرمشهر را می‌نوشتم که بچه‌های صدا و سیمای رشت در مورد اینکه چرا نوشته‌ای جمعیت: 36 میلیون نفر، با من صحبت کردند. فیلمبردار، «ایرج جهانبین» معروف به رجب بود. بعد هم چند عکس در زیر تابلو‌ها با هم گرفتیم.

 

 

31 فروردین 1361

 

امروز صبح، خواب دیدم یک هواپیمای عراقی در حال سقوط است و خلبان آن با چتر در حال فرود از آسمان. ساعت 6:30 که برای نوشتن دنباله تابلو (به خرمشهر خوش آمدید) به محل کارم رفتم. سه تا از پاسدارهای اعزامی هم آمدند؛ برای آن‌ها خوابم را تعریف کردم. ساعت 9 صبح «عیدی» آمد و با خوشحالی گفت: «یک هواپیمای عراقی با موشک «هاگ» سقوط کرد و خلبان آن را سالم دستگیر کردیم.»

 

بعد که خلبان هواپیما، از آسمان به زمین می‌رسد، یک کتک مفصلی از بچه‌های اصفهان در منطقه دارخوین نوش جان می‌کند. درجه‌های سروانی (سه ستاره) خلبان عراقی را «رحیم نصاری» به غنیمت گرفته بود. امشب رادیو اعلام کرد که در این یک ماه اول سال، 35 هواپیمای عراقی در منطقه آبادان سقوط کرده است. یک نفر از بچه‌های جهاد مرکزی تهران به نام «زهدی» با من مصاحبه کرد. می‌گفت: «می‌خواهند در مورد خرمشهر چیز بنویسند.»

 

 

1 اردیبهشت 1361

 

صبح تمرین تیراندازی هجومی داشتیم. چند عکس هم گرفتم؛ کنار تابلوهای «به خرمشهر خوش آمدید».

 

 

2 اردیبهشت 1361

 

ساعت دو «صمد شفیعی» آمد. «هادی رفیعی» هم با قیافه مسخره‌ای که داشت از راه رسید؛ لباس سربازی و پوتین به تن او گریه می‌کرد؛ صمد تعدادی عکس و فیلم گرفت. واحدی که او با آن به دارخوین آمده بود، تیپ کربلاست. صمد گفت: «مرتضی قربانی هم آمده؛ آن‌ها در 65 کیلومتری آبادان مستقر شده‌اند.»

 

این روز‌ها نیروهای بیشتری برای باز پس گرفتن خرمشهر به منطقه رسیده‌اند. ساعت چهار همراه «رجبعلی جهانبین» (ایرج) عکاس و فیلمبردار صدا و سیمای رشت و «ابراهیم رحیمی» عکاس سپاه خرمشهر به کوتشیخ رفتیم و خیلی زود برگشتیم. امروز بچه‌های سپاه، مشغول آماده کردن اسلحه‌ها و تفنگ‌های 106 بودند. کم کم وضعیت برای حمله نهایی مناسب می‌شود. دیشب گردان‌های سپاه 40 کیلومتر پیاده‌روی داشتند.

 

 

3 اردیبهشت 1361

 

صبح خواب دیدم به شلمچه رفته‌ایم. روی پل شلمچه بودم و عده‌ای زیر پل، کنار آب داشتند ماهی می‌گرفتند. مردی با پیراهن سفید زیر پل بود که ماهی گرفت - شکم ماهی پر از خاویار بود - یکی فریاد زد ماهی‌هایی که تخم دارند، نگیرند. من گفتم: ‌ ول کن بابا، خاویار داره یعنی چه؟ و بعد آن مرد تعداد 9ـ8 ماهی دیگر گرفت و من زیر پیراهنم را گرفتم و او ماهی‌ها را روی آن انداخت. ماهی‌ها همگی سفید بودند و شکم‌هایشان گنده بود. بعد یک ماهی سیاه بزرگ (سنگ‌سر) زیر پل بود، او را گرفتم؛ یک مرتبه ترسیدم و ر‌هایش کردم. بعد متوجه شدم که یک ماهی خطرناک است. آن طرف‌تر ماهی‌های باریک و لاغری بودند که مثل ماهی‌های سفید تنبل نبودند. وقتی به آن‌ها نزدیک می‌شدی فرار می‌کردند و دو سه متر آن طرف‌تر می‌ایستادند؛ عمق آب کم بود. عاقبت هرچه ماهی سفید و شکم‌ گنده بود گرفتیم، اما ماهی‌های سیاه و چاق از دست ما فرار کردند.

 

ساعت شش صبح همراه «صنایعی» (رضا) و یکی از دوستانش برای بازدید به کوتشیخ رفتیم. تا لب کارون رفتیم. موقع برگشتن ساعت حدود هفت بود که یک خمپاره 120 در فاصله 20 متری پشت سر ما به زمین نشست. از یک مرگ حتمی نجات پیدا کردیم؛ خدا رحم کرد. صدا و سیمای آبادان از تبلیغات سپاه فیلم گرفت.

 

 

4 اردیبهشت 1361

 

دیروز ساعت دو به ماهشهر رفتم. دو قالی را که یکی به اسم «فرزاد» و دیگری به اسم خودم بود تحویل گرفتم. در ضمن به بازار ماهشهر رفتم. ساعت 11 ظهر به سپاه خرمشهر برگشتم (آبادان). امروز هم دنباله کار تبلیغات حمله خرمشهر را گرفتیم. بچه‌ها همه در محوطه سپاه جمع بودند. عده‌ای نیروی جدید که اهل رشت بودند در محوطه سپاه می‌پلکیدند. سه راه شادگان - آبادان، تعداد هشت توپ کششی سبک را دیدم که در حال حرکت به طرف شادگان و مستقر شدن در دارخوین بودند. این روز‌ها، نیروهای زیادی وارد دارخوین شده است و صحبت از فتح خرمشهر قوت گرفته. بچه‌های روابط عمومی هم سخت مشغول تهیه بازوبند‌ها و پرچم‌های حمله هستند. رنگ بازوبند‌ها سرخ، سبز، سفید و آبی آسمانی و رنگ پرچم‌ها همگی سبز است که جمله‌های لااله‌الاالله، الله‌اکبر و انا فتحنا لک فتحاً مبینا روی آن‌ها نوشته شده است.

 

 

5 اردیبهشت 1361

 

صبح خواب دیدم به حضور امام خمینی رسیده‌ام و فاصله جایی که من نشسته بودم با امام خمینی خیلی نزدیک بود؛ و برای همین تعجب می‌کردم که چرا فاصله من با امام این قدر نزدیک است؟ از اینکه امام را از نزدیک می‌دیدم خیلی خوشحال بودم، اما حیف در خواب او را دیدم. بچه‌ها می‌گویند قرار است بعد از فتح خرمشهر به دیدار امام برویم؛ خوشا به حال کسی که بعد از حمله خرمشهر زنده می‌ماند و امام را زیارت می‌کند.

 

در این چند شب بچه‌ها در منطقه دارخوین از آب عبور کرده‌اند و به شناسایی دشمن پرداخته‌اند؛ خبر آورده‌اند که دشمن اطراف دارخوین نیرو ندارد؛ فقط تعدادی گشتی دارد و احتمال نفوذ تا پادگان دژ خیلی آسان است. همچنین گروهی که دیشب را تا صبح در منطقه دشمن به شناسایی مشغول بودند خبر آورده‌اند که مانعی برای نفوذ به جاده خرمشهر - اهواز وجود ندارد. فقط عراقی‌ها از اطراف پادگان دژ را دارند مین‌گذاری می‌کنند.

 

 

7 اردیبهشت 1361

 

چیزی ننوشتم.

 

 

8 اردیبهشت 1361

 

امشب شب حمله است.

 

 

9 اردیبهشت 1361

 

امروز صبح «فرزاد» را به خواب دیدم؛ خواب دیدم در خیابان فردوسی خرمشهر سر «بازار سیف» هستیم. «محسن راستانی» یک پاکت نامه سربسته و دو برگ کاغذ به من داد تا نگه دارم؛ عجله هم داشت که برود فیلم‌برداری کند. یک مرتبه دیدم فرزاد در حالی که پای راستش می‌لنگد آمد؛ خیلی خوشحال شدم، اما خودم را نگه داشتم. با خنده گفتم: مگر تو شهید نشده بودی؟ گفت: من زخمی شدم، پایم زخمی شد! بعد اسیر شدم. حالا آزاد شده‌ام. من از دیدن او خیلی خوشحال شدم و کاغذهای محسن راستانی را به او پس دادم چون فرزاد را دیده بودم.

 

بعد از این خواب، ساعت دو بعدازظهر یک مرتبه دیدم محسن راستانی همراه سه نفر از صدا و سیما برای فیلم‌برداری از حمله خرمشهر وارد سپاه شدند. از دور به او گفتم: «دیشب خواب تو را دیدم و امروز تو آمدی.» تا اینجای خوابم تعبیر شد، اما بقیه آن هنوز تعبیر نشده است. شاید شهید شدن من تکمیل تعبیر خوابم باشد.

 

امروز جنب و جوش عجیبی است. صبح خبر آوردند، دو نفر از بچه‌های سپاه خرمشهر و شش نفر از بچه‌های اراک که برای شناسایی به موضع دشمن در دارخوین رفته بودند شهید شده‌اند. دو نفر یکی «سعید سوزنی» و دیگر «سلمان بهار» بوده است. چند تایی از بچه‌ها هم سالم به این طرف رودخانه رسیده‌اند؛ از جمله «ام باشی» و «بحرانی».

 

تمام نیرو‌ها به جبهه دارخوین رفتند؛ شهر خالی شده است. قرار است امشب حمله به خرمشهر شروع بشود؛ خداوند همه ما را یاری کند، بچه‌ها سر از پا نمی‌شناسند.

 

بعدازظهر رفتم جبهه کوتشیخ، نزدیک پل به همراه «علی آبکار» چند عکس گرفتم. به بچه‌های کوتشیخ آماده‌باش دادند. امشب را می‌خواهم در حمله شرکت کنم. اگر خدا یار باشد به امید او، با اینکه اسمم جزء عملیات نیست اما شرکت می‌کنم و امیدوارم بتوانم دِینم را ادا کنم.

 

دم غروب غسل شهادت کردم؛ منتظر دستور امشب هستیم. ان‌شاءالله که حمله همین امشب صورت می‌گیرد.

 

الهم اغفرلی الذنوب التی تحبس الدعاء الهم اغفرلی الذنوب التی تنزل البلاء، الهم اغفرلی الذنب اذنبته و کل خطیئة الخطات‌ها...

 

 

18 تیر 1361

 

جنازه «محمود رضا دشتی» را بعد از 22 ماه در خرمشهر، پیدا کردم. ساعت 4:30 بعدازظهر بود.

 

 

19 تیر 1361

 

مجددا همراه بچه‌های سپاه به دیدن استخوان‌های محمود دشتی رفتیم.

 

 

26 تیر 1361

 

دفن محمود در قبرستان خرمشهر.


[ چهارشنبه 91/3/3 ] [ 10:0 صبح ] [ کمیل ]

می توان نطق پیش از دستور علی مطهری علیه نهادی انقلابی مانند سپاه پاسداران را با نطق های چهره های رادیکال اردوگاه اصلاحات مانند «مصطفی تاج زاده» و... مقایسه تطبیقی کرد و نقاط مشترک و کلیدی آنها را دید. از سوی دیگر می توان کارنامه جریان انحرافی را در همین حوزه بازخوانی کرد و با نگاهی فنی، میان استراتژی آنان برای هجمه به نهادهای اطلاعاتی با استراتژی چهره هایی مانند موسوی خویینی ها در عصر اصلاحات ...


[ سه شنبه 91/3/2 ] [ 10:0 عصر ] [ کمیل ]

ما فدائیان امام علی النقی(ع) با کمک خبرگزاری ها، سایت ها و وبلاگ های فعال در عرصه فضای مجازی بنا داریم تا انشاءالله از تاریخ 30 اردیبهشت ماه 1391 تا تاریخ 5 خرداد ماه 1391 را به عنوان "هفته جهانی محکومیت توهین به مقدسات ادیان توحیدی" نامگذاری نماییم و در این هفته که منتهی به روز شهادت امام علی النقی(ع) می باشد، با تمام توان به تولید محتوا در قالب های مختلف در رابطه با این حرکت خواهیم پرداخت.


[ سه شنبه 91/3/2 ] [ 3:0 عصر ] [ کمیل ]

العبد



امروز باید قلم زد!

چرا که روز روز قلم زدن است!

پس ای قلم رقصی مستانه و زیبا انجام بده در مقابل صاحبان اصلی قلم!

آره ! صاحبان اصلی قلم حقیرانی چون من نیستند و نخواهند بود!زیرا اگر امثال چون منی صاحبانش بودند سالیانی دراز باید بر سر قبرش عزاداری میکردیم!ولی اکنون قلم ها رقصی مستانه انجام میدهند تا به همگان بگویند که هنوز زنده اند!

هنوز زنده اند!چون صدها سال است که با آبیاری عالمان حقیقی دین ،درختی تنومند گشته اند!

پس قلم میزنم ! به یادتان ای حافظان دین خدا!ای عالمان...

 

السلام علیک یا رفقائی!(ترجمه:سلام بر بروبکس!)

خب یه راست برم ایستگاه اصلی !امروز یه خاطره براتون میگم!

یه روز!...


[ دوشنبه 91/2/25 ] [ 7:0 عصر ] [ کمیل ]

فاطمه

نامش: فاطمه

کنیه اش : ام الحسن ، ام الحسین ، ام المحسن ، ام الائمه و ام ابیها است.

برخی از مشهورتین القابش : زهراء ، بتول ، صدیقه کبری ، مبارکه ،عذرا ، طاهره و سیده النساء است.

پدرش : رسول اکرم محمد بن عبرالله پیامبر عظیم الشان اسلام ص

مادرش : خدیجه کبری اولین همسر پیامبر و اولین زنی که به او ایمان آورد.

تولدش : در مکه در سال پنجم بعثت.

شهادتش : در مدینه در سال یازدهم هجرت.

فرزندانش : امام حسن مجتبی ع ، امام حسین سیدالشهداء ، زینب کبری ، ام کلثوم و محسن که سقط شد.

 


[ چهارشنبه 91/2/20 ] [ 8:0 عصر ] [ کمیل ]

فاطمه

هنگامی که علی (ع) به خواستگاری آمد، پیامبر (ص) فرمودند: «پیش از تو مردان دیگری نیز فاطمه را خواستگاری کردند و در مورد هر یک که با فاطمه سخن گفتم در چهره او کراهت وبی میلی مشاهده کردم اینک همین جا بمان تا من باز گردم.»

آنگاه پیامبر(ص) نزد فاطمه رفت وخواستگاری علی (ع) را به او خبر داد و فاطمه سکوت کرد ولی روی برنگرداند. پیامبر فرمود: «الله اکبر سکوت او نشان رضایت است.»

مهریه ازدواج علی و فاطمه (ع) یک زره بود که فروخته شد و با بخشی از قیمت آن جهیزی به شرح ذیل برای فاطمه (ع) خریداری نمودند:

* یک پیراهن * یک روسری بزرگ * یک حوله سیاه خیبری * یک تختخواب ریسمانی * دو عدد دوشک که یکی از پشم گوسفند و دیگری از لیف خرما پر شده بود * چهار عدد بالش * یک پرده پشمینه * یک قطعه حصیر و بوریا * یک عدد آسیای دستی * یک طشت مسی * ظرفی چرمی * یک مشک برای آبکشی * یک کاسه برای شیر * یک آفتابه * یک سبوی سبز فام * چند کوزه سفالی

علی (ع) نیز خانه را با مقداری شن نرم فرش کرد ، چوبی میان دو دیوار خانه نصب نمود تا لباسها را به آن بیاویزند ، یک پوست گوسفند و یک متکا که از لیف خرما پر شده بود برای منزل تهیه نمود.


[ سه شنبه 91/2/19 ] [ 10:0 عصر ] [ کمیل ]
          مطالب قدیمی‌تر >>

.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

باز غبار غم برجان اندوهناکم نشسته باز ابرهای اندوه آسمان دلم را پوشانده و می فشارد گلویم را بغض فروخورده ام دلتنگم دلتنگ روزمرگی ، دلتنگ بیهودگی؛ چند روزی است که ای که به داغ عشق تو عالمی پر غوغا شده صبا دست خالی است... ای که به ناز حسنت دست خوبان همه ترنج گشته از بهر ما گوشه نشینان و سوته دلان پیرهنی ، عطری ، وعده ی دیداری بفرست تا باز شود دیده دنیا بینمان ورنه به حتم زاین دلتنگی جانکاه امید رها ئی نمی رود
موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 5
کل بازدیدها: 50996