سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نغمه ی امید
 
قالب وبلاگ

هفته دفاع مقدس گرامی باد

دستاوردهای داخلی دفاع مقدس فراوان است، ولی ما در این نوشتار به مهم‌ترین آن‌ها می‌پردازیم و تفصیل آن را به فرصتی دیگر و کتابی دیگر ـ ان‌شاءالله ـ وا می‌گذاریم. مهم‌ترین دستاوردهای داخلی دفاع مقدس عبارتند از:

1. اعتماد به نفس و خودباوری

2. شکوفایی استعداد و خلاقیت

3. رشد باورهای دینی

4. تولد تفکر بسیجی

5. رشد فضایل اخلاقی و معنوی

6. تحول در صنایع دفاعی کشور

7. تزکیه‌ی نظام اداری کشور

8. حضور داوطلبانه‌ی مردم در جبهه‌ها

9. سنجش ظرفیت دفاعی مردم

10. نیروهای مردمی عشایری

11. تجارب سیاسی

12. تجارب اقتصادی

13. تجارب نظامی

14. تجارب فرهنگی

15. تحکیم وحدت ملی


[ پنج شنبه 91/6/30 ] [ 10:0 عصر ] [ کمیل ]

قبح شکنی؟! عادی سازی؟! یا جنگ؟!!!

امروز بار دیگر فرزندان شیطان به خود اجازه دادند که اهانتی دیگر را انجام دهند.هنوز زمان زیادی از پخش فیلم اهانت به پامبر اعظم نمیگذرد که اهانتی دیگر را پایه گذاری کردند.

مجله طنز «شارلی ابدو» در شماره تازه خود، بار دیگر، به مناسبت جنجال هایی که درباره فیلم ضد اسلامی بی گناهی مسلمانان به وجود آمده، کاریکاتورهایی با موضوع پیامبر مسلمانان منتشر کرد.
به دنبال انتشار این کاریکاتورها، صبح امروز چهارشنبه، سایت اینترنتی «شارلی ابدو» از دسترس خارج شد.
همچنین صفحه فیس بوک این نشریه، با انبوهی از نظرات موافق و مخالف مواجه شده است.
یکی از کاربران توئیتر نیز در این باره نوشته که «من از شارلی ابدو متنفرم اما آزادی بیان آنها را تأیید می کنم، جمهوری دموکراتیک یعنی همین.»
پیش از این در نوامبر 2011، پس از این که این نشریه فرانسوی یک شماره ویژه «شریعه ابدو» با سردبیری «محمد» منتشر کرد، دفتر این نشریه مورد حمله قرار گرفت.
ریشار پراسکیه، رییس شورای یهودیان فرانسه، انتشار کاریکاتورهای نشریه شارلی ابدو را در شرایط پرتنش فعلی و با توجه به قتل هایی که در اعتراضات اخیر مسلمانان علیه فیلم بی گناهی مسلمانان صورت گرفته، یک نوع بی مسؤولیتی توصیف کرده است.
پس از تظاهرات حدود 250 نفر از اسلامگراهای فرانسه در روز شنبه گذشته در پاریس، اسلامگراها دوباره درخواست چندین تظاهرات در شهرهای مختلف فرانسه داده اند.
اما ژان مارک ارو، نخست وزیر فرانسه، امروز صبح، این درخواست را رد کرد و گفت درک می کند که برای عده ای برخورنده باشد، اما دولت فرانسه «یک دولت لائیک و یک دولت مردم سالار» است.


[ پنج شنبه 91/6/30 ] [ 2:0 صبح ] [ کمیل ]

 

خاک قم گشته مقدس از جلال فاطمه / نور باران گشته این شهر از جمال فاطمه

گر چه شهر قم شده گنجینه علم و ادب / قطره‌ای باشد ز دریای کمال فاطمه . . .

ولادت حضرت معصومه (س) و روز دختر مبارک


موضوعات مرتبط: مذهبی، اجتماعی

[ چهارشنبه 91/6/29 ] [ 10:0 صبح ] [ کمیل ]

مسلمانان لندن امروز در پاسخ به توهین به رسول الله (ص) بیش از 110.000 جلد ترجمه قرآن و سیره رسولش را در میان غیر مسلمانان لندن توزیع کردند. به نظر می‌رسد امر به معروف و نهی از منکر را نیز از این پس باید از مسلمانان اروپا یاد گرفت.


[ سه شنبه 91/6/28 ] [ 11:0 عصر ] [ کمیل ]

درحالی که امت اسلامی داغدار حرمت شکنی فیلم موهن به ساحت مقدس حضرت رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم و پیش از آن هتاکی گستاخانه به فرزند ایشان، امام علی النقی، می باشد و در ادامه توهین های بی شرمانه عوامل هتاک و ضددین وابسته به صهیونیزم جهانی، این بار یک خواننده خارج نشین ایرانی، به حضرت صاحب الزمان توهین کرد.

محسن نامجو، خواننده ای که چندی پیش در اهانتی زشت، آیات قرآن را با موسیقی خوانده بود و این عمل او به شکایت عباس سلیمی، قاری و پیشکسوت قرآنی و همچنین اعتراض جامعه قرآنی منجر شده بود، به تازگی در آلبوم جدید خود ظهور امام زمان را به سخره گرفته و درهمین راستا قطعه ای را اجرا نموده است.

پیش از این نیز او در آخرین کنسرتش و در عملی مشابه با شاهین نجفی به اعتقادات مذهبی شیعیان توهینی بی شرمانه می کند تا تفکرات بیمار خود را اینگونه به نمایش عموم ایرانیان مسلمان بگذارد.

شایان ذکر است توهین های سلسله وار عناصر بی ارزش به مقدسات مسلمانان، ضمن آنکه نشان از حرکتی کاملا حساب شده و طراحی گشته از جانب برنامه ریزان جریان ضددین حاکم بر دنیا دارد، بیانگر به آخر خط رسیدن این جریان و چنگ انداختن های دیوانه وار آنان به خورشید درخشان اسلام است.

گفتنی است باتوجه به همزمانی این اقدام با انتشار فیلم موهن، به نظر می رسد اتحاد جهان اسلام در خروش علیه آمریکا و صهیونیزم به عنوان حامیان و برنامه ریزان اهانت به پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله، آنان را به وحشت انداخته و لذا یکی از اهداف طراحان اصلی این سناریو، انحراف افکار عمومی و خشم ایرانیان و شیعیان از مساله فیلم موهن و مقابله با خروش یکپارچه مسلمین علیه استکبار جهانی و دنیای کفر است.


[ سه شنبه 91/6/28 ] [ 10:0 عصر ] [ کمیل ]

« أَلْهَاکُمُ التَّکَاثُرُ حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ» - سوره مبارکه تکاثر، آیه 1و2
ترجمه: تفاخر و افزون طلبى، شما را سرگرم ساخت، تا کارتان به گورستان رسید!


خانه دارد دو هزار متر! ماشین دارد پنج تا از گران‌ترینها. هر روز یکی را سوار می‌شود. ویلاهایش توی شمال و جنوب و آپارتمانش در دُبی هم فراموش نشود! بانکها جلوی پایش فرش قرمز پهن می‌کنند. خیلی‌ها حسرت زندگی او و خانواده‌اش را دارند. هنوز به میانسالی نرسیده این همه موفقیت کسب کرده! نه اینکه حقی را ناحق کرده باشد! فقط مختصر ارتباطاتی دارد و از برخی خبرهای مهم اقتصادی آگاه می‌شود. مثلاً زودتر از بقیه می‌فهمد کِی باید کدام جنس را بخرد و در انبارهای بزرگش احتکار کند تا یک ماه بعد بتواند به دو برابر قیمت بفروشد! خوب این هم خودش زرنگی می‌خواهد دیگر...
وقتی سوار ماشینش می‌شود و از خانه دوهزار متری‌اش بیرون می‌آید در حالی که خدمتکارش دست به سینه ایستاده، بدجوری کیف می‌کند! دیگران را یا نمی‌بیند یا اینکه ریز می‌بیند! تصور می‌کند سر چهارراه حق تقدم با اوست و کسانی که پراید و پیکان دارند باید ترمز بزنند تا او رد شود! خلاصه زندگی‌اش خیلی رونق دارد...
می‌گویند کت و شلوارش 5میلیون می‌ارزد. کار ایتالیاست! پورشه نیم میلیاردی سفارشی‌اش تازه از آلمان رسیده. نظیرش را توی شهر، کمتر پیدا می‌کنی. وقتی حسرت را در چشمهای مردم می‌بیند، لذت می‌برد. با خودش می‌گوید حتماً لیاقتش را داشته‌ام که خدا به من ثروت داده است! اصلاً چرا به دیگران نداده؟ مثلاً همین پلیسی که باید زیر این آفتاب سوزان صبح تا شب سر پا بایستد و سوت صد تا یک غاز بزند! حتماً نتوانسته به جاهای بالاتری برسد یا خدا نخواسته! تک دخترش توی بهترین مدرسه شهر درس می‌خواند و معلمهای خصوصی هر روز به خانه‌شان می‌آیند. برایش برنامه‌های زیادی دارد. قرار است برای ادامه تحصیل بفرستدش انگلیس. همسرش هم برای یک سفر تفریحی به اروپا رفته است. گازش را گرفته به سمت شمال! توی ویلایش، با کسی قرار دارد. یک مهمانی خصوصی! باید زودتر برسد. پورشه‌اش زوزه می‌کشد و راه را کوتاه می‌کند. سر یکی از پیچها، جاده می‌پیچد اما او نمی‌پیچد، حواسش به قرارش با مهمان خصوصی است! پورشه به ته دره سقوط می‌کند. حالا او دیگر نفس نمی‌کشد! ثروتش برای دیگران مانده و حسابش برای او...
«فَخَرَجَ عَلَى قَوْمِهِ فِی زِینَتِهِ قَالَ الَّذِینَ یُرِیدُونَ الْحَیَاةَ الدُّنیَا یَا لَیْتَ لَنَا مِثْلَ مَا أُوتِیَ قَارُونُ إِنَّهُ لَذُو حَظٍّ عَظِیمٍ». (قصص/ 79) آراسته به زیورهای خود به میان مردمش آمد. آنان که خواستار زندگی دنیوی بودند، گفتند ای کاش آنچه به قارون داده شده به ما هم داده می‌شد، که او بسیار زندگی خوبی دارد!


[ یکشنبه 91/5/15 ] [ 11:0 عصر ] [ کمیل ]

روایت خاطراتی از سال‌های دفاع مقدس به خصوص از لحظاتی که یک مادر با فرزندش وداع می‌کند، از جمله لحظات داغدار تاریخ ایران اسلامی است. خاطره که در زیر می‌آید لحظه‌ای است که پیکر شهید مصطفی عربی نوده را برای مادرش می‌آورند:

مصطفی را به هنرستان بردم که ثبت نام کنم. آنجا مرکزی بود، مثل یک دارالتدریس، شبانه روزی. به مدیرش گفتم: آقای مدیر باید هفته ای یک بار مصطفی به خانه بیاید. چون بهم خیلی وابستگی دارد.
مدیر گفت: مادر مصطفی ما نمی توانیم این کار را بکنیم، مصطفی باید عادت کند. یاد بگیرد بزرگ که شد، مرد که شد، تنهائی و سختی و مشقت او را از پا درنیاورد.
گفتم: آقای مدیر یکی از دوستان مصطفی به من گفت که مصطفی شب ها یواشکی و مخفی گریه می کند. گریه اش برای این بود که دلش برایم تنگ می شد.
اما نمی دانم چرا حالا دیگه دلش برای من تنگ نمی شود، یادم نمی کند، به خوابم نمی آید. همیشه موقع خوابیدن سرش را روی زانوی من می گذاشت و من هم موهای او را دست می کشیدم و او آرام می گرفت. اما موقعی که بالای سرش رسیدم نه صورت داشت که ببوسم نه سر داشت که دست به موهایش بکشم.
صبح بود که در زدند، رفتم در را که باز کنم، به دلم افتاد که از طرف مصطفی هستند. در را که باز کردم، پاهایم لرزید.
گفتند: مصطفی زخمی شده، دو نفر با لباس سبز پاسداری بودند. سوارم کردند، گفتم اگر مصطفی شهید شده بگوئید، من طاقتش را دارم، ولی انکار کردند. ماشین که به طرف امامزاده عبدالله پیچید، یک مرتبه دلم برای مصطفی تنگ شد. دلم هوری ریخت، ته دلم خالی شد. یاد زینب کربلا افتادم. وقتی به داخل امامزاده رسیدیم، وارد مزار شهدا که شدیم. پشت سر آمبولانس، دیدم دو تا خواهرش، خواهرهای مصطفی از حال رفته اند، اما من طاقت داشتم.
آقای مرده شور گفت تا شما بیرون نروید من او را نمی شویم، داخل یک پلاستیک پیچیده بودنش، گفتم بروید کنار، چادرم را انداختم، گفتم من خودم پسرم را می شویم. طاقتش را هم دارم. مگر زینب طاقت نداشت، من مگر زینب نیستم. من هم زینب هستم. من پسرم را می شویم. بروید کنار، همه رفتند من ایستادم. اما بدنم می لرزید. گفتم هیچ کسی حق ندارد به پسر من دست بزند. دستام را بالا بردم، گفتم: خدایا همانطور که به حضرت زینب(س) قدرت دادی به من هم قدرت بده. وقتی پلاستیک را کنار زدم دیدم مصطفی سر ندارد، دست در بدن ندارد، پاهایش نیست، دیگر چیزی نفهمیدم.

[ سه شنبه 91/5/10 ] [ 1:0 عصر ] [ کمیل ]

در رابطه با این واقعیت مسکوت مانده، روایتی مستدل و مستند تقدیم به مخاطبان خبرگزاری فارس می‌شود که حاصل گفت‌وگوی حسین بهزاد (نویسنده و پژوهشگر دفاع مقدس)‌ با سردار سعید قاسمی مسئول وقت واحد اطلاعات ـ عملیات لشکر 27 محمدرسول‌الله(ص) مندرج در نشریه «پلاک هشت» است:

قبل از شروع عملیات «والفجر یک» در جریان شناسایی منطقه فکه شمالی، از ناحیه گلو به شدت مجروح شدم به طوری که بعدها فهمیدم، به دستور همت، مرا در حالت اغماء به پشت جبهه برای مداوا تخلیه کردند.

علی ‌ای ‌ِحال، بعد از مرخصی از بیمارستان نمازی شیراز، به تهران آمدم و بعد از حدود یک ماه دوری، دوباره همت را دیدم. به من گفت «سعید، فردا صبح بیا تا برویم سپاه منطقه 10گفتم «چشم حاج‌آقا».

روز بعد، حوالی ساعت 10 صبح، با همت رفتیم به تشکیلات منطقه 10 در خیابان پاستور. آنجا حاجی با دو، سه نفر از مسئولان واحد عملیات منطقه 10، جلسه کوتاهی داشت، بعد که از اتاق عملیات خارج شدیم، توی کریدور، همت گفت «سعید، تو برو توی ماشین، من سری به [...] می‌زنم و می‌آیم که برویم».

من از حاجی جدا شدم و رفتم سمت راه‌پله‌ها. هنوز چند پله پایین نرفته بودم، که متوجه قیل و قالی در کریدور شدم. از نو، از پله‌ها بالا آمدم، دیدم وسط کریدور، چهار پنج نفر ملبس به لباس فرم سپاه، راه همت را سد کرده‌اند و جلودارشان کسی نیست، جز اکبر گنجی، که خوش‌نشین ازلی ابدی سپاه تهران بود و خودش را از آمدن به جبهه، معذور معرفی می‌کرد و بعدها هم از سپاه اخراجش کردند.

القصه، برادر گنجی صدایش را انداخته بود پس کله‌اش و با قیافه‌ای مفتّش‌مآب، به همت نگاه می‌کرد و می‌گفت «خوب واسه متوسلیان آبرو خریدی!... ما خیال می‌کردیم فقط احمد متوسلیان این هنر رو داشت که بچه‌های تهران رو ببره کنار جاده اهواز ـ خرمشهر، اونا رو صدتا، صدتا، به کشتن بده!... حالا می‌بینیم نه بابا؛ اوستاتر از اونم هست؛ خوب بچه‌های تهرون رو بردی و هزار هزار، کانال فکه رو با جنازه‌هاشون پُر کردی؛ حاج همت! ».

این «حاج همت» را هم، به صورت کشدار و با لحنی مسخره، به زبان آورد. من از این همه وقاحت برادرها، خصوصاً سردسته‌شان برادر گنجی ـ که بین بچه‌های منطقه 10 به «اکبر قمپوز» و «اکبر پونز» هم معروف بود ـ خشکم زده بود.

یک نگاه که به همت انداختم، دیدم صورت سبزه‌اش از غضب مثل لبو سرخ شده و در سکوت با آن نگاه تیز خودش، زُل زده به اکبر گنجی. آمدم قدم از قدم بردارم و به سمت حاجی بروم که... کار خودش را کرد!

با دست راست، چنگ زد یقه اکبر قمپوز را گرفت و به یک ضرب، او را مثل اعلامیه، کوبید لای سه کنج دیوار کریدور و مشت چپ‌اش را برد عقب و فرستاد طرف فک و فیکِ او. گفتم چانه‌اش له شد. دیدم مشت گره شده حاجی، به فاصله چند سانتی صورت گنجی، توی هوا متوقف مانده و طرف، از خوفِ خوردن این مشت، کم مانده خودش را خیس کند.

رفتم جلو. حاجی در همان وضعیت معلق، گنجی را توی سه کنج دیوار، نگه داشته بود. با احتیاط گفتم «حاج‌آقا، تو رو خدا ولش کن، غلطی کرد، شما بی‌خیال شو، بیا بریم از اینجا».

همت برای چند ثانیه، هیچ واکنشی به التماس درخواست‌های من نشان نداد. فقط همان‌طور بُراق، زُل زده بود به گنجی. دست آخر، در حالی که از غیظ، دندان‌هایش به هم سائیده می‌شد، به او گفت «آخه چی بهت بگم ...خدا وکیلی، ارزش خوردن این مشت منم، نداری!». بعد، خیلی آرام یقه او را ول کرد و برگشت طرفم و گفت‌ «خیلی خب سعید، حالا بیا بریم!».

این واقعه سوای من، چهار پنج شاهد عینی دیگر هم دارد که همگی زنده‌اند و اگر لازم شد، اسم و آدرس‌شان را به شما می‌دهم تا بروید و درباره کم و کیف آن از آنها پرس‌وجو کنید.


[ جمعه 91/5/6 ] [ 2:0 صبح ] [ کمیل ]

حسین
هر کس که ترا شناخت جان را چه کند
فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانه تو هر دو جهان را چه کند
حسیــــــــــــــــــــــــــــــــن


[ پنج شنبه 91/5/5 ] [ 11:0 صبح ] [ کمیل ]

مثل همیشه

اولین در خانه ات را کوبیدم

تق تق

که مثلا اجازه گرفته ام

بعد آمدم جلوتر

سلام کردم

که مثلا ممنون که راهم داده ای

بعد یک کتاب دستم گرفتم

و تند تند از رویش یک عالمه کلمه خواندم

که مثلا اجازه نامه باشد

بعد گوشه خانه ات

دو رکعت نماز خواندم

که مثلا یک حرفی برای گفتن داشته باشم

که مثلا اگر دو روز دیگر جلویم را گرفتم

بگویم در خانه تو نماز خوانده ام

بعد هم بدو بدو

از همان جایی که آمده ام برگشتم

آخر هم با دل خوش به همه گفتم که رفته ام زیارت

بقیه هم ، هی الکی الکی بخندند و بگویند :

به به...خوش به سعادتت

منم احمقانه ترین طرز ممکن خودم را یک عابد و زاهد فرض کنم و آرام بگویم : ممنون...:)

اما امروز ، اصلا جلو هم نیامدم

کنار همان در بزرگ خانه ات

ایستادم

زل زدم به جنازه ای که داشتند برایش نماز می خواندند

و بعد خیلی جدی جدی

خودم را میان آن ترمه محزون مخفی کردم

و تصور کردم که این 20 نفر جمعیت

خانواده ام هستند

حالا اگر تو نمی بودی

اگر تو کنارم نمی نشستی و آرامم نمی کردی

من چه می کردم؟

بعد زار زدم آقا جان!

زار زدم...

به خاطر روزی که اینجا

میان همین ترمه بپیچنم و من

تو را

بین جمعیت نبینم...

امام رئوف من

امام مهربان من

سرور من

آقای من

مولای من

رهایم نکنی در آن لحظات

این جسم من

این جسم ناتوان من

این روح سرگشته من

با دستهای مهربان تو آرام میگیرد مهربان

با زلال چشم های تو تمام طوفان های دلش فرو می نشیند

تو که نباشی

چشم های تو که نباشد

دستهای تو که نباشد

...

خدا نکند...



[ یکشنبه 91/5/1 ] [ 10:0 عصر ] [ کمیل ]
          مطالب قدیمی‌تر >>

.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

باز غبار غم برجان اندوهناکم نشسته باز ابرهای اندوه آسمان دلم را پوشانده و می فشارد گلویم را بغض فروخورده ام دلتنگم دلتنگ روزمرگی ، دلتنگ بیهودگی؛ چند روزی است که ای که به داغ عشق تو عالمی پر غوغا شده صبا دست خالی است... ای که به ناز حسنت دست خوبان همه ترنج گشته از بهر ما گوشه نشینان و سوته دلان پیرهنی ، عطری ، وعده ی دیداری بفرست تا باز شود دیده دنیا بینمان ورنه به حتم زاین دلتنگی جانکاه امید رها ئی نمی رود
موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 13
بازدید دیروز: 1
کل بازدیدها: 50250